چطور میشه دوستت نداشت؟ بسیار شنیدهام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمیمونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه اینها درست و همه وعدههای تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهاییست. رها چون پرندهای آزاد.آنقدر گرم میچکد از نگاهت که چموشی خاموش میشود. تاریکیها نور میشود. بوی صدق میدهی. هدیهای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی میگیری. در خلسه خنکی حضورت، آه! لحظات ناب سرور در بی وزنی، عشق و شادی معنا میشوند و پیش از آنکه به خود آیی نسیم راه دیگری گرفتهاست. رها چون نسیم.چون تو. چون درختان هزارساله هنوز سبز ایستادهام در سکوت تا لحظه اینجایی تو، برسد. در شاخههایم بوز تا موسیقی را خلق کنیم. تا رقص را بیافرینیم. چطور میتوان دوستت نداشت؟ آنچنان دل میتپد در من که هر طلوع خورشید به سان معشوقهای زیبا از درونم بالا میآید با قلبم قرین میشود و اشک تنها ثروت من است تا این لحظه را تفسیر کند تا به خودم بفهماند که چگونه، درونم، گاه طوفان است بر کرانه دریا! کنون که اینجایم پا سفت کرده بر خاکی که نمیشناسم و هنوز نهتوی درونم سفت و خشک و تاریک نشدهاست در این لحظه در این مکان با تمام ذرات وجودم مهرت را به قلب دارم. من ثروتمند ترینم.
تو ببین شاید اشتباهی شد. از همون اولش اشتباهی شد. مثلا چی شد که یک آن دلم سوخت و خواستم برم کمک اون دانشجو دکترا؟و تی ای هوش شدم؟خودمم یادم نیست. ترحم، آدمی نباید بکنه.ترحم کردن مثل سم پاشیدنه. شاید آفت فصلیش کشته شه اما بعدش چی؟ تا توی شیرینی میوه هاشم زهره. فرد مترحم خودش پیش خودش شکسته بود بعد ترحمش کنی دیگه خرد میشه.پودر میشه. بعدش توی تلگرام رفتم کانال زدم. خب این یعنی چی؟ یعنی اینکه کرمم داشتم. حالا نه که بقیه ندارن. معلومه همه دارن. به قول یکی از دوستان هر پسری از تخم دربیاد یه دختر تو مخشه. کنجکاو ه آدمی. منم بودم. اگه نبودم عیب بود. والا. فیزیولوژی و نمی دونم چیچیولوژی پسری اگه درست باشه و بی مرض.کنجکاویهای بعد عجیب غریب نمیشه. توی تلگرام چرخیدن و بالا پایین کردن عکسا.تو اون وسطا چیکار میکردی؟ جوان هم که دیدش گفت خیلی خوبه. پدرت رو درمیاره. تو سطحت بالاست با این سطحت بالاترم میره. خب چهار جوی که از کنار آدم رد بشه. یکیش عسل باشه. یکیش شیر. یکیش آب باشه یکیش شراب و همش از تو سرچشمه گرفته باشه خب آدم از خدا چی میخواد؟خودم قبلا میگفتم هر چی خدا بخواد.اما درستش این نیست. هر چی خودت بخوای درستشه. خب حالا من تو رو میخوام. آره. تو لیاقت دوستداشته شدن داری. تو آدم درجه اولی هستی. وقتی گفتم اشتباهی شده شاید. روند اتفاق افتادن رو میگم. تازه کامل نگفتم چی شد که اینجام و در قامت یک عاشق؟ایستاده ام. خب هنوزم تو می خوای ادامه ش رو بشنوی؟ روی «هنوز» پا سفت کنی درست میشه. هزار فکر و نقشه و طرح ریختم که از اون عکس صامت، صدا و انرژی و زندگی هم ببینم. عمید بیچاره شده بود پادوی من. هر جا دیدت خبرم کرد. انگار داشتیم بازی میکردیم.بچهبازی نبود. وقتی حساب کتاب میکنیم یعنی اینکه طرف ارزش داره. یعنی تیر تو تاریکی پرت نکردیم. مثل یه نقطه توی رادارت خاموش و روشن شدم. تا یه روز زد و باید شروع میکردم. شهامت دارم.همینم کار رو راحت تر کرده بود. اینو خودم نمیگم.همین عمید میگفت.حالا پا خودش. راه پلههای سیمانی رو پایین میومدم.با مهدی بودم. دیدمت.سلام ریزی کردیم.توی انجمن بودی. کنار همون قزمیت و بقیه بچه های انجمن. تو هم اومده بودی بیرون.جلوتر ما بودی.آب آلبالو میخوردی. از کنارت که رد شدیم گفتم سلام! از اینجا به بعد خودت بهتر یادته.یعنی امیدوارم یادت باشه.نباشه هم خبری نیست.هر چند دوست دارم یادت مونده باشه. آدمی باید کار کنه.کار کار کار.با تو میشد. کسی یه شبه تعالی پیدا نمیکنه. انرژی می خواد.زمان گیره و مهمتر کار تیم ه. آدمی به ذات خودش بینظیره حالا آدمها در کنار هم چی میشن؟وااااااو. هر کدوم یه تیکه از حقیقت دستشه.آینه های حقیقت.کنار هم که باشند.یکیشون به بغل دستیش میگه آینهات رو بذار جفت آینه من.آینه بزرگتر میشه.به هم چسبید.مرزشونم معلومه.حقیقت روشنتر میشه.
شب به خیر
جایی خوانده ام: «وانگاه که از کوه ها بالا می رفتم جز تو که را می جستم؟» آنقدر آتش گرفته ام که دریافته ام آن نورت جز برای سوختنم نیست.چگونه می توان اینسان سر پا ماند؟ «نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم» را هر روز مثل ذکر می خوانم.گر گرفته ام.در این پایان دی ماه در این آغاز برف گلوله ای سرخم.چه می توان کرد؟ آنقدر پر شده ام آنقدر لبریزم که به تکانی ریخته ام.مثل ذغال گل انداخته که تلنگری خاکسترش می کند.با آن همه سرود نخوانده در گلو، با آن همه زیبایی خفته در اندیشه حیف نیست که مجسمه ای شدم مغموم؟ رایگان رسیده ها را سخاوتمندی باید.این ها منم و من نیست.چه باید کرد؟ ده بار بیست بار صد بار راه کوبیده و رفته را مرور کرده ام .واگویه کرده ام.سنگلاخ و چاله چوله هاش را چشم بسته عبور می کنم اما اما اما شق القمر شده است؟ که خواسته ام عشق است و احساسم حزن و شادی توام و باورم آه نمی خواهم بگویمش.بعضی واژه ها نفرین شده اند.گفتنشان هم شگون ندارد.چه برسد به نوشتنشان که بعد از مرگ آدمی هم کاغذ را بغل کرده اند.آنقدر قوی نشده ام؟ شاید.چه باید کرد؟ آدمی چاره ساز است.بد و خوب، خیر و صلاح خودش را می فهمد.مگر که عاشق باشد.
از خودم خواسته ام بنویسم. نوشتن یعنی همین کاری که می کنم. ردیف کردن یک مشت کلمه که به لحظه به ذهنم می رسند و زنجیره آنها یادی را زنده می کنند. نویسنده ها باید جادوگر باشند. نیروی بی نهایت واژگان ، در دستان آنان هر آدمی را می تواند به مسلخ گاه ببرد. روی صندلی نشسته ایم و نوشته های نویسنده را می خوانیم و به دشت های سبز خیالی یک مکانی برده می شویم که طعم شیر بز کوهی را زیر دندان داریم و جام مان را با خورشید زرین پر می کنیم. این است معجزه! دست در دست نویسنده پله پله با خواندن صفحات اول کتاب بالا می رویم.در بین راه چه ها که نمی بینیم. ترس و هیجان، سرگیجه لذت بخش از ارتفاع، تأثیر و تألم از نابه سامانی ها، و در یک کلمه جای دیگری زندگی کردن در جایی متصور در خیال نویسنده. بر بلندای پلکان ایستاده ایم. دورنمای شهر و سایه ابر بر کوه را می بینیم. وه! چه دل انگیز و خواستنی است و جز سکوت چیزی خواستن نتوانی. چه آرامش دلنشینی است. و تو تنهاترین فاتح شهر که با غروب خورشید متعهد به روشنی یک شمع می شوی چه بی باک در این دنیا همه چیز را زیبا می بینی. نویسنده همان خداست که رفته است. هزاران هزار آدمی کتابش را می خوانند و در چیدمان کلماتش خود را می یابند یا می بازند یا بی حوصله کتاب را می بندند. این ها مهم نیست. مهم داستانی است که نوشته شده و خدایی که ما را با کتابش رها ساخته است. دیوانه شده ایم؟ نه. ذهن زیبای آسیب دیده من که با قلب بسیار مراوده داری از او بگو. بیا از آخر شروع کنیم. از اجتماع از سلام به رهگذران و لبخندی که جواب می گیریم. بیا از بی عرضه نباشیم شروع کنیم. از وقتی که دستهای کوچک پسرت را گرفته بودی و مادرانه با نوای گرمت می گفتی که پسر گلم باید فردا در زندگی موفق بشوی. بیا از موسیقی، فیلم سازی، شعر، داستان، نقاشی، مجسمه سازی بیا از هنر شروع کنیم. آدمی را در زندگی یک کار بزرگ فرصت هست. ما گل های شیب کوه هستیم که صلابت وطن را پرشکوه کرده است. در این آینه که سیاهی بر سپیدی برتری یافته است بیا که آدمی را دوباره انسانیت آموزیم. بیا تا از کلمات آغاز کنیم. از حافظ:
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی / که صفایی ندهد آب تراب آلوده
هر وقت عزیزی از دنیا می رود با خود می گویم مهربان تر باشم و روابط بین آدمها چه ریزه کاری هایی دارد.بی تفاوت نسبت به هم نباشیم.اما افسوس که چون آهن گداخته که از کوره بیرون بیاید به نسیمی فسرده می شویم و انسان قطعا فراموشکار است.
ما میوه های درختیم. اندک تعدادی به مصائب طوفان و باران و تگرگ کال از شاخه کنده می شوند.بیشتر میوه ها اما بیش از حد رسیده و به شاخه می مانند. خوش به حال آنان که گاه شیرینی و نوبرانگی چیده می شوند.
از کنار کتابها بر می خیزد و شبهای آرام اتاق پدر را حسرت می خورد. دستان پدر را زیر ابیات شعر دنبال می کند و جز صدای پدر هیچ نمی شنود.و نه حتی صدای رادیوی همیشه روشن که هیچ وقت خدا صاف نیست.با پیراهن تام و جری و عینک آفتابی بزرگسال از بغل حافظ،شاهنامه،دیکشنری عبور می کند و یک پله دیگر بزرگ می شود. برادر، برادر بزرگتر است. این اولین خمیدگی در نگاه من است. انگار باد آمد و خاکستر سکوت را با خود برد و من برای اولین بار جرقه های سرخ تنش را یافتم که چگونه دست های ما را هم سوزاند.ما دو برادر بودیم در جعبه کوچک شهرستان.او که بزرگتر بود از جعبه بیرون آمد تا تنفس کند.من اما با کتاب ها نفس می کشیدم.با اولین نمره 12 ریاضی بزرگتر شد.بلوغ ناخواسته تنومند یک سیلی بود که تا همیشه او را نالان کرد. قوت غریب غریزه، خوی وحشی جستن، گردش داغ خون در سر عنان را از دستش ربود. دشنام های نوبرانه، غرور پر بغض و تنی که کش می آمد در قوس بزرگتر شدن.
هوا آنقدر سرد بود که بخار دهانت را ببینی و زمین آنقدر نم داشت که نقش کف کفشهایت پشت سرت راه بیفتند. زیر این سقف بیرون را نگاه کردن، به تمامی نگاه کردن و تمامیت را خواستن چنان که گویی کاج و باران و گنجشک و لانه و برگهای ماسیده کف زمین و نیمکت سیمانی و حتی صداها را در آغوش بگیری که همه مال من است و من خوشم به این خانواده. من در این مجمع حلقه بسکتبال، خط سفید روی آسفالت، درختهای توت سر بر آورده از تورهای فی، تک صندلی زیر کاج و کلاغهایی که مرا کنجکاوانه مینگرند به سقف آسمان خیره شدهام و در این قاب که لحظه به لحظه قرمزتر میشود پرواز ملالآور کلاغی را میبینم. دوست دارم روی آسفالت بخوابم و به ترکهایش نگاه کنم سنگریزهای بپرانم یا عبور بیمعنی موری را دنبال کنم.
باران میآید. نه خوشحالم نه غمگین. منتظرم باران بند بیاید. بروم یکجایی بخوابم. من صدای خنده دو دختر را میشنوم. میبینمشان با هم خوشحالاند و چایی داغی بغل دستشان گذاشتهاند. پیش خودم میگویم زندگی همین است و از لذت فرار میکنم. در من گوشهای پتک خورده است. من به سمت خواب شتاب دارم.من برای اهداف بلند نفرتانگیز تمام نشدنی برنامه دارم. من با صدا و باران و گرمی صدا یکی نیستم دیگریم. انسان نخستین، اگر گوشهای از جنگلهای آمازون، یا بیابانهای استرالیا یافت شوی از تو انسان آخرین را خواهم آموخت.
از آن غروبهای خسته بود شاید، این شهر را ما با پایمان زیر و رو کردیم، تو غروب یک روز عادی بودی. ما هم قدمهای همیشگی آن روزها بودیم. وسطهای پل که رسیدیم گفت یه قول بده این روزها رو فراموش نکنی. گفتم معلومه فراموش نمیکنم گفت نه برای فراموش نشدنش باید یکم تلاش کرد. رود از زیر پایمان بیتوقف عبور میکرد. از آن غروب، پنج سالی میگذرد.
روزهای آخر، شاید هم دقیقا روز آخر، توی اتاق فقط یک فرش مانده بود و یک یخچال کوتاه که از برق کشیده بودیمش بیرون. سه نفر بودیم، نشسته بودیم کف زمین، به دیوار پشت داده بودیم. برای چند ثانیه سکوت شده بود تا یوسف بوی گندم را پلی کند، توی همان چند ثانیه مغزمان گیر کرد، که پسر ما کجا اینجا کجا؟ چه شد که با همیم؟ چه شد که این روزهایمان تمام شد؟ آینده که یکجا نیستیم ولی خب دلخوشکنک میگیم ایشالا با همیم.حالا هر چه، بگذریم. قبلش که بین این دیوارها هلمان بدهند مگر همدیگر را میشناختیم. مگر زندگی چگونه بود؟ آینده هم مثل همان گذشته طی میشود. در همان چند ثانیه ما فهمیدیم به غایت تنهاییم. من همیشه میگفتم همیشه یکی هست که باشد. گوشت شود و گاهی زبانت و برای تنوع هم سیخونکی بزند که هی فلانی همه ما آسیبپذیریم. ما در آن اتاق رفیق بودیم.
درباره این سایت