هوا آنقدر سرد بود که بخار دهانت را ببینی و زمین آنقدر نم داشت که نقش کف کفشهایت پشت سرت راه بیفتند. زیر این سقف بیرون را نگاه کردن، به تمامی نگاه کردن و تمامیت را خواستن چنان که گویی کاج و باران و گنجشک و لانه و برگهای ماسیده کف زمین و نیمکت سیمانی و حتی صداها را در آغوش بگیری که همه مال من است و من خوشم به این خانواده. من در این مجمع حلقه بسکتبال، خط سفید روی آسفالت، درختهای توت سر بر آورده از تورهای فی، تک صندلی زیر کاج و کلاغهایی که مرا کنجکاوانه مینگرند به سقف آسمان خیره شدهام و در این قاب که لحظه به لحظه قرمزتر میشود پرواز ملالآور کلاغی را میبینم. دوست دارم روی آسفالت بخوابم و به ترکهایش نگاه کنم سنگریزهای بپرانم یا عبور بیمعنی موری را دنبال کنم.
باران میآید. نه خوشحالم نه غمگین. منتظرم باران بند بیاید. بروم یکجایی بخوابم. من صدای خنده دو دختر را میشنوم. میبینمشان با هم خوشحالاند و چایی داغی بغل دستشان گذاشتهاند. پیش خودم میگویم زندگی همین است و از لذت فرار میکنم. در من گوشهای پتک خورده است. من به سمت خواب شتاب دارم.من برای اهداف بلند نفرتانگیز تمام نشدنی برنامه دارم. من با صدا و باران و گرمی صدا یکی نیستم دیگریم. انسان نخستین، اگر گوشهای از جنگلهای آمازون، یا بیابانهای استرالیا یافت شوی از تو انسان آخرین را خواهم آموخت.
درباره این سایت