از آن غروب‌های خسته بود شاید، این شهر را ما با پایمان زیر و رو کردیم، تو غروب یک روز عادی بودی. ما هم قدم‌های همیشگی آن روزها بودیم. وسط‌های پل که رسیدیم گفت یه قول بده این روزها رو فراموش نکنی. گفتم معلومه فراموش نمی‌کنم گفت نه برای فراموش نشدنش باید یکم تلاش کرد. رود از زیر پایمان بی‌توقف عبور می‌کرد. از آن غروب، پنج سالی می‌گذرد.


روزهای آخر، شاید هم دقیقا روز آخر، توی اتاق فقط یک فرش مانده بود و یک یخچال کوتاه که از برق کشیده بودیمش بیرون. سه نفر بودیم، نشسته بودیم کف زمین، به دیوار پشت داده بودیم. برای چند ثانیه سکوت شده بود تا یوسف بوی گندم را پلی کند، توی همان چند ثانیه مغزمان گیر کرد، که پسر ما کجا اینجا کجا؟ چه شد که با همیم؟ چه شد که این روزهایمان تمام شد؟ آینده که یکجا نیستیم ولی خب دلخوشکنک می‌گیم ایشالا با همیم.حالا هر چه، بگذریم. قبلش که بین این دیوارها هلمان بدهند مگر همدیگر را می‌شناختیم. مگر زندگی چگونه بود؟ آینده هم مثل همان گذشته طی می‌شود. در همان چند ثانیه ما فهمیدیم به غایت تنهاییم. من همیشه می‌گفتم همیشه یکی هست که باشد. گوشت شود و گاهی زبانت و برای تنوع هم سیخونکی بزند که هی فلانی همه ما آسیب‌پذیریم. ما در آن اتاق رفیق بودیم.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ملودی گرافیک پرواز Patrick تعمیر و تجهیزات خودرو Stephanie مقاله الست cettbolt فروشگاه بلبرینگ و تسمه هفت